• وبلاگ : رقص قلم
  • يادداشت : خاطره بازي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 18 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + بابک تميز 
    درود بر شما،
    زيبا بود ، احسنت...
    يادمه 4-5 سالم بيشتر نبود،
    بابام برام داستان هاي مثنوي رو مي خوندن،خيلي دوست داشتم، بچه هاي همسايه ها ميرفتن تو کوچه فوتبال بازي کنن ، من دعواشون مي کردم
    تا اينکه بابا برام يه روز داستان طوطي و بقال رو گفتن و من تنها همين بيت "از چه اي کل با کلان آميختي..." رو حفظ شدم،
    چند روز بعد بابا توي کوچه مون داشتن با همسايه رو برويي مون که پيرمرد بازاري اي بود صحبت ميکردن که از قضا کچل بود...
    چشمتون روز بد نبينه
    از خونه اومدم بيرون تا چشام به سر حاج آقاهه افتاد بدون سلام و عليک،با صداي بلند و لحن کودکانه و تمسخر آميزي بهش گفتم"از چه اي کل با کلان آميختي؟تو مگر از شيشه روغن ريختي؟؟؟؟"
    بابا چپ چپ بهم نگاه کردن،ديدم آقاي همسايه چنان ناراحت شده بود که سوار دوچرخه ش شد و بدون خداحافظي با بابام رفت و يادمه تا چند مدتي قهر بود و بابا هرچي توضيح ميدادن که اين يک داستان توي مثنويه و اينم بچه س حالا يه چيزي گفته،يارو زير بار نمي رفت...
    پاسخ

    درود......جناب تميز شما هم بعله پس؟:).....خيلي خوب بود....