سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خستگی های یک ذهن خسته

این که مداد تو دستت باشه یا دستات رو کیبرد فرقی نداره....

این که جلوت 500تا صفحه ی سفید باز باشه یا یک صفحه ی سفید مجازی فرقی نداره....

این که دور و برت پر باشه از صدای هشدار ماشینایی که از روشون گربه رد شده یا توپ بچه ها بهشون خورده یا صدای چهچهه پرنده ها و آبشار رو بشنوی فرقی نداره....

این که تو یک اتاق 20متری نشسته باشی یا تو یک اتاق2000متری فرقی نداره....

این که هوا بالای50 درجه سانتی گراد باشه یا زیر 20 درجه سانتی گراد باز فرقی نداره...

فرقی نداره باچی....روچی......با چه ریتمی.....کجا و یا تو چه هوایی می نویسی....

همه چی بستگی داره به ذهنت ....

اون لحظه شاید با این که دور و برت خیلی چیز قشنگ هست رو مغز تو هزارتا اسب با هم مسابقه گذاشته باشن....شایدم با این که اونجایی که هستی صحنه های خوشایندی نمی بینی باز دلت می خواد از زمین خوب خدا حرف بزنی....

همه چی بستگی داره به ذهنت....

شروع کردم به نوشتن یه چیزایی می خواستم بگم که خودم میدونم چی بودن ولی فکر کنم شما نفهمیدین!

جالبه نه؟ به این میگن قدرت خلاق نویسنده(!)

کسی دعوت نیست به خوندن خستگی های یک ذهن خسته!



[ چهارشنبه 92/5/16 ] [ 6:55 عصر ] [ نویسنده ]

نظر

انسانم آرزو(نی)ست.....!

بعضی وقتا به پروانه ها حسودیم میشه.....

نه زمانی که از پیلشون میان بیرون و بال در میارن و پرواز می کنن و زیبا میشن! نه.....اینا همش خوبه ولی همه از اینا حرف زدن اما من به خاطر یه چیز دیگه بهشون حسودی می کنم....

به این خاطر که می تونن یه پیله ی تنهایی دور خودشون بکشن و اونجا بدون این که احدی ببینشون توی تنهایی خودشون غوطه ور بشن....

البته خب خوبه که این تنهایی برای یک مدتیه ولی به نظر من همون تنهاییه که پروانه رو به حد کمال می رسونه....

بعضی وقتا دلم می خواد آدما هم می تونستن توی خودشون پیله کنن و کسی کاری به کارشون نداشته باشه تا تو تنهاییشون برسن به اون کمالی که می خوان....

بدون هییییییییییییییییییییییییییچ م ز ا ح م ی.....

بعضی وقتا آدما هم دوست دارن تنها باشن....فقط خودشون و خوندشون و خودشون...

همیشه هم شلوغی نمیتونه موثر باشه مخصوصا که تو اون شلوغی احساس کنی خودت رو گم کردی....

احساس کنی خود واقعیت دیگه تو وجودت نیست....!

گاهی فکر می کنم چقد خوب بود اگه آدما هم یک دکمه ی pause  داشتن اونو که می زدن تا هر وقت دلشون می خواست می تونستن زندگیشون رو متوقف کنن و بعد از خستگی که گرفتن دوباره ادامه ش بدن.....

یا شاید یه چیزی مثل ساعت برنارد....اونم می تونست کمک زیادی بهمون بکنه....حداقل می شد خرابکاری هامون رو جبران کنیم.....

یا مثلا یه دکمه که یه سری خاطرات دوست نداشتنی رو از ذهنمون بیرون کنیم.....

این روزا عجییییییییب دلم میخواست یه آدم آهنی بی احساس بودم....



[ پنج شنبه 92/5/3 ] [ 2:22 عصر ] [ نویسنده ]

نظر

::

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه