خاطره ای که می نویسم مربوط میشه به زمانی که دبیرستان می رفتم که همون موقع ثبتش کردم یه جایی و امروز دوباره ازش استفاده کردم ولی واقعا هنوزم جز یکی از دغدغه هام محسوب میشه!.....شما چی فکر می کنین!
.
.
.
.
"نمی دونم اشکال از منه یا.......نمیدونم من خیلی بی رحمم یا........نمی دونم من سنگ دلم یا.........نمی دونم من احساساتی نیستم یا.............!
هیچی نمیدونم ،نمی دونم که درست فکر میکنم یا.........
چند وقت پیش وقتی توی اتوبوس شلوغی ایستاده بودم و منتظر بودم که برسم به مقصد یه آقای جوون اومد و تو اتوبوس و شروع کرد به آه و ناله کردن و از مردم میخواست که بهش کمک مالی کنن این آقا حتی کفش هم پاش نبود نمی دونم حتی نتونسته بود یه جفت دمپایی پلاستیکی پیدا کنه یا با این چهره اومده بود تا با احساسات مردم بازی کنه یه حرفایی می زد که دل سنگ هم به حالش آب میشد
ولی من فقط فکر می کردم .......فکر میکردم به این که آیا واقعا این آقای جوون نمیتونه هیچ کاری انجام بده یعنی حتی نمیتونه مثل بچه هایی که سر چهار راه ها گل می فروشن گل بفروشه!آخه هنوز خیلی جوون بود هنوز نیروی جوونی تو بازو هاش بود هنوز می تونست آستین همتش رو بالا بزنه و یه بسم الله بگه و شروع کنه به کار کردن........
چرا بعضی ها دوست ندارن نون بازوشون رو بخورن؟ چرا بعضی ها دوس دارن لقمه حاضر آماده بیاد تو سفرشون اون هم به هر قیمتی؟چرا بعضی ها سعی میکنن هر طور شده از هر راهی پول در بیارن؟
نمی دونم اشکال از کجاست!از دولت؟از حکومت؟از جامعه؟از مردم؟از من؟ از تو؟
وقتی رسیدم مدرسه برای دوستام تعریف کردم بعضی ها با من موافق بودن اما بعضی ها هم مخالف میگفتن تو زود قضاوت کردی میگفتن حتما مجبور شده ولی واقعا غیر از این راه هیچ راه دیگه ای پیدا نمیشد؟!"
[ جمعه 92/4/21 ] [ 2:17 عصر ] [ نویسنده ]
یادم میاد کوچولو بودم مامانم برام یه کتاب داستان خریده بود به نام تنبل خان زرنگ میشود خیلی این کتاب رو دوست داشتم چون به نظرم خیلی قشنگ تصویر گری شده بود.همیشه از صفحه اولش که این تنبل خان قصه کثیف و نا مرتب بود لجم میگرفت.دوست نداشتم که تنبل خان رو این جوری ببینم یه روز وقتی که مامانم نبود رفتم و کتاب رو برداشتم.شیر آب رو باز کردم(یادمه که دستم به شیر آب نمیرسید قد بلندی کردم تا دستم بهش برسه) صفحه اول کتاب رو باز کردم و تنبل خان رو شستم!!!!(حتی دست میکشیدم که تنبل خان تمیز بشه)
تو فاصله ای که داشتم کتابم رو میشستم مامانم رسیده بود.کتاب رو بردم و به مامانم نشون دادم مامانم که از دیدن کتاب خیس تعجب کرده بود گفت:الهه چرا از کتابت آب می چکه؟!!!!
منم با همون زبان بچگی گفتم:ششتمش
مامانم کتاب رو ازم گرفت و گذاشت رو بخاری تا خشک بشه بعد هم با نخ و سوزن دوختش
پ.ن1:سلام
پ.ن2:لطفا بهم نخندین آخه خیلی کوچولو بودم 4یا5 سال به جاش میتونید به خاطر داشتن این حافظه خوب تشویقم کنید
پ.ن3:الان که اینارو مینوشتم همه خاطره از جلوی چشمم گذشت
پ.ن4:کاش میشد الان هم مثل دوران بچگیمون همون طور پاک و معصوم و بی آلایش می بودیم
پ.ن5:هنوز کتاب تنبل خان رو جز کتاب های وسایل ارزشمندم نگه داشتم
پ.ن6:شما هم یکی از خاطرات کودکیتون رو تعریف کنید یکم بخندیم
[ دوشنبه 92/4/10 ] [ 7:3 عصر ] [ نویسنده ]
::