• وبلاگ : رقص قلم
  • يادداشت : خاطره بازي
  • نظرات : 0 خصوصي ، 18 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2      >
     

    " در بوته ي نقد- شماره ي يک"

    دعوتيد که در بحث ما شرکت کنيد...

    + سعيده 
    سلام.وااااااااااي!الهه جون شادم کرديآخه فکر ميکردم فقط من ... بودم.منم وقتي 5 سالم بود، رفته بودم شمال خونه يکي از آشناهامون.اينام تو حياط خونشون يه دنيا اردک داشتن. يه روز صبح بلند شدم رفتم لب حوضشون مثلا دست و رومو بشورم،.چشم افتاد به دوتا اردک تپل مپل.از گردن دو تا زبون بسته گرفتم و بردمشون زير آب.خوب بچه بودم ديگه هوس اردک پلو کرده بودم.بعدم که بنده هاي خدا جان به جان آفرين تسليم کردن، همونجوري بردمشون تحويل صاحب خونه دادم و با کمال پررويي گفتم من شکار کردم لطفا تو سرخش کن!
    خاطره جالب تر ازينم داشتماااا...اما گفتم اينو تعريف کنم که ازم حساب ببرين...مبادا کاري کنين که مجبور شم سر شما هم رو بکنم زير آب
    پاسخ

    من چي؟ها؟ها؟ها؟من به اين خلاقيت واللا:)))......ولي عجب سنگدلي بوديااااا:)....الان ديگه از اين به بعد قراره ازت حساب ببريم خوش به حالت سعيده جون:)

    يه بار من

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    .

    هيييييييي

    خاک به سرم...!!!!!

    پاسخ

    از دست تو مريم:)))......بعدا واسه خودم بگو بخندم:)))
    خوبي؟
    يه مسيجي ، زنگي ، هيچي ندياااا
    اصن تسنيم کيلو چنده:(
    پاسخ

    خوبم.....بابا خب اون دفه شاکي بودي گفتم يه ذره خوب بشي بعد.....حالا تسنيم کيلو چنده؟:دي


    سلام
    بروزيم با "غلبه بر نياز شديد به تاييد"

    دعوتيد[گل]

    + زهرا خسروي 
    سلام...

    منم ي بار دو تا ميله ي بافتني ك انتهاش با ي نخ ب هم وصل بودو ب صورت ملوووو كردم تو پريز برررررق!!! بعد خشك شدم و مردم!!! اما ن نمردم فقط داشتم ميمردم...
    يادش بخير فقط 3 سالم بود!
    پاسخ

    سلام زهرا جان......خوبه که کاريت نشده....ممنون که اومدي....
    + بابک تميز 
    درود بر شما،
    زيبا بود ، احسنت...
    يادمه 4-5 سالم بيشتر نبود،
    بابام برام داستان هاي مثنوي رو مي خوندن،خيلي دوست داشتم، بچه هاي همسايه ها ميرفتن تو کوچه فوتبال بازي کنن ، من دعواشون مي کردم
    تا اينکه بابا برام يه روز داستان طوطي و بقال رو گفتن و من تنها همين بيت "از چه اي کل با کلان آميختي..." رو حفظ شدم،
    چند روز بعد بابا توي کوچه مون داشتن با همسايه رو برويي مون که پيرمرد بازاري اي بود صحبت ميکردن که از قضا کچل بود...
    چشمتون روز بد نبينه
    از خونه اومدم بيرون تا چشام به سر حاج آقاهه افتاد بدون سلام و عليک،با صداي بلند و لحن کودکانه و تمسخر آميزي بهش گفتم"از چه اي کل با کلان آميختي؟تو مگر از شيشه روغن ريختي؟؟؟؟"
    بابا چپ چپ بهم نگاه کردن،ديدم آقاي همسايه چنان ناراحت شده بود که سوار دوچرخه ش شد و بدون خداحافظي با بابام رفت و يادمه تا چند مدتي قهر بود و بابا هرچي توضيح ميدادن که اين يک داستان توي مثنويه و اينم بچه س حالا يه چيزي گفته،يارو زير بار نمي رفت...
    پاسخ

    درود......جناب تميز شما هم بعله پس؟:).....خيلي خوب بود....
    يني الان تو تنبل خان نيستي ديگهع؟:دي
    پاسخ

    من الان خعلي هم دختر خوبيم:)...چه عجب بانو سحر افتخار دادين؟:)
    درود

    آفرين از همون بچگي هم داستان خون بوديد شما

    بدرود
    پاسخ

    سلام.....بله خب من قبلا هم در جلسات داستان گفته بودم من از همون بچگي به جاي اين که عروسک بازي و خاله بازي کنم کتاب مي خوندم:)

    درود

    سعدي، اين رند شعر و شاعري مخاطب را ديوانه مي‌کند وقتي دفترغزلياتش را مي گشايي انگار اصلا مسير زندگي توست که در يک غزل سعدي از ديدگانت مي‌گذرد و تو فقط نظاره‌گر خواهي بود و نظاره‌گر مي ماني بر خط رندگيت که گذشته است مي‌کوشي کاري کني ياري يابي اما خود شيخ مي گويد که تلاش بيهوده نکن که يار نمي‌يابي مگر بدين گونه.

    افسوس و آه و حسرت براي تو باقي خواهد ماند که چه کرده‌اي يا چه جسته‌اي چه مي پنداشتي و اکنون چه شد؟ چون عجز خود را در کار مي‌بيني پابرهنه جانب مسجد مي دوي و دعا مي کني! دعاچيست؟ فکر تو چيست؟ مي تواني از کوي معشوق سفر کني؟ مي تواني فراموش کني؟ کلا فراموش کار هستي؟«به کجا رود کبوتر که اسير باز باشد»؟ ديگر فقط به دنبال آن هستي که به کرشمه‌ي عنايت نظري به سوي تو کند، که دردمندي هستي و به دنبال نوش دارو! به روزم منتظر حضور و نظر ارزشمندتان/ بدرود


    خب من بچه هم که بودم مثل بزرگا بودم، تو دوران دبستان سر کلاس حرفاي فلسفي مي زدم خانوم معلممون فکش ميفتاد :)))))))
    پاسخ

    :)))همين الانشم بزرگا حرفاي فلسفي نمي زنن البته به شرط اين که شما رو فاکتور بگيريم:)
    سلام الهه جان
    ممنون از همدرديت
    خاطره ت خيلي بامزه بود اگه اون موقع اونجا بودم حتما لپتو گاز ميگرفتم!يادش بخير کوچولو بوديم چقد خوب بود همه چي!
    هيچوقت دوست نداشتم بزرگ شم...


    پاسخ

    سلام خانومي....ممنون:).........ولي من يادمه اون موقع ها که کوچيک بودم همش دلم مي خواست زودتر بزرگ بشم:)
    + زينب سادات 
    من فک کردم تازگيا سرت به جايي خورده اينجوري شدي الان فهميدم از همون بچگي يه تختت کم بوده گويا
    پاسخ

    بيا دوست بزرگ کن آخرشم چه جوري جوابتو ميدن:)....ما چاکريم رفيق:)
    سلام و عرض ادب و احترام
    مرسي از دعوت خاطره جالبي بود لذت بردم .
    با اميد به تداوم
    پاسخ

    سلام....سپاس از حضورتون
    جالب بود خاطرتون :)
    پاسخ

    مرسي:)
       1   2      >