برای نوشتن متن جدید یه ذهن آروم لازمه که در حال حاضر موجود نیست....
یکی دیگه از نوشته های قدیمیم تقدیم به شما:
صبرکن
با تو هستم ای غریبه ی آشنا...
آری با خود خودت...
صبر کن کجا می روی؟
مگر تو غریبه ای نبودی که به خواست خودت آشنا شدی؟
مگر خودت مرا با دست هایت آشنا نکردی؟
پس حالا تو را چه شده؟
می خواهی بروی؟
به همین سادگی؟
به همین سادگی همه چیز را می گذاری و می روی؟
همه چیزت را ترک می کنی؟دنیایت را؟
خاطراتمان را؟
حالا که خودت مرا وارد این خاطرات کردی تنهایم می گذاری میان این همه؟
ای آشنای چندین ساله عادتم را خوب می دانی...
همیشه بیزار بودم از اجبار...
اگر می خواهی بروی برو....باشد حرفی نیست...
اما...
اما بی انصافیست که بدون هیچ یادگاری بروی....
اطرافت را خوب نگاه کن...تو باید زندگی را با یک یادگاری ترک گویی...
چیزی می بینی؟
چیزی می بینی تا به عنوان یک یادگار خوب با خودت از این زندگی ببری؟
همه چیز را خودت نابود کردی....همه ی خاطراتمان را....
خودت دیروز آخرین گلدان را که اولین هدیه ات برایم بود شکستی...
همان طور که هفته ی پیش و هفته های پیش یک به یک یادگارهایمان را از بین بردی...
حالا که خوب نگاه می کنی جز من هیچ یادگاری نمانده است.....نه؟
خودت قول داده بودی که هیچ گاه مرا فراموش نکنی اگر شده حتی با یک یاد کوچک
و حالا تنها یادگار این خانه من هستم....
ای غریبه ی آشنا تنها یادگاری را با خودت ببر..
[ جمعه 92/1/30 ] [ 7:29 عصر ] [ نویسنده ]