سلام....جدید نیست اما خوندن کارهای قدیمی آدم هم گاهی خالی از لطف نیست.....
سکوت
یکی بود یکی نبود
من بودم تو بودی
من گفتم تو گفتی
من شنیدم تو شنیدی
من دیدم تو دیدی
من خندیدم تو خندیدی
من گریستم تو گریستی
من فریاد زدم تو اما سکوت کردی
من اعتراض کردم و باز هم سکوت کردی
من داد زدم و سکوت مهمان تو بود
نمیدانم چرا....دلم برایت تنگ شده بود اما تو فقط سکوت بودی و سکوت بودی و سکوت....
و چه دوست میداشتم من که تو به جای این سکوت لعنتی اندکی با من فریاد بکشی...
و چه دوست تر میداشتم که به جای سکوت با من سخن گویی و آرامم کنی....
اما تو بازهم چیزی جز سکوت نبودی...
تو می شناختیم
تو میدانستی که من سرشارم از غرور
تو میدانستی تا سخن نگویی دیگر نه میخندم و نه میگریم...
روزها گذشت و گذشت و گذشت حال دیگر هر دو سکوت کرده بودیم...
و دوباره بازی روزگار تکرار شد...
یکی بود یکی نبود
من بودم تو نبودی...
من گفتم تو نگفتی...
من شنیدم تو نشنیدی...
من دیدم تو ندیدی...
من خندیدم تو نخندیدی...
من گریستم تو نگریستی....
حالا دیگر غبار روزگار بر سر و صورتم چین انداخته بود و تو نبودی که آنهارا ببینی
سالهای آخر زندگی با تو را یاد دارم هر دو سر شاربودیم از سکوت، سکوتی که من مفهوم آن را نمیدانستم و تو می دانستی...
من اما حالا معنی سکوت تو را درک میکنم ...
کاش زودتر آن قاب کهنه روی دیوار را دستمال کشیده بودم....
روی کاغذ نوشته بودی....
دوست داشتن همیشه گفتن نیست گاهی نگاه است و گاهی ســـــکـــــــوت...!
[ دوشنبه 92/1/12 ] [ 7:36 عصر ] [ نویسنده ]