سلام.....راستش هرچی فکر کردم نام مناسبی برای متن پیدا نکردم....ممنون میشم شما نام پیشنهادی خودتون رو برام در نظرات بنویسین....
هیچی احساس نمیکردم؛نه دردی نه بیماری!انگار سالم سالم شده بودم!باورم نمیشد خوبه خوب بودم!!!احساس میکردم سبک شدم و تو آسمونا دارم پرواز میکنم!واقعا این من بودم؟ ؟اصلا نه خبری از جیغ و دادهای ننه بود و نه خبری از تهدید های آقا جانم به شلاق و چک و سیلی!
دلم میخواست پر در بیارم و پرواز کنم. دلم میخواست بپرم و ننم رو بغل کنم و بگم الهی من قربون اون دستای چروکت بشم چقدر دوستت دارم .
که یک دفعه انگار یه سطل آب سرد خالی کردن روم .همون جا که خوابیده بودم ننه رو دیدم که بالای سرمه و داره های های گریه میکنه!بعدم آ نقی همسایمون رو دیدم که هراسون این طرف و اون طرف رو نگاه می کرد و زری خانوم زن آ نقی که داشت مادرم رو آروم می کرد و باز خودش گریه میکرد.
اصلا سر در نمی اوردم!چی شده بود؟!چرا همه گریه میکردن؟!یعنی آقا جانم طوری شده بود؟!ترسیده بودم؛ از سر جام به حالت خیز بلند شدم و رفتم پیش ننه و شروع کردم به دلداری دادنش:ننه ننه جان فدای اون گیسای حناییت بشم گریه نکن دلم رو خون کردی؛چی شده آخه؟من که بهت قول دادم واست پسر خوبی باشم؛واسه آقا جانم اتفاقی افتاده؟
نخیر انگار نمی شنید که نمی شنید!رفتم سراغ آ نقی:آ نقی تو رو خدا شما یه چی بگین!خب چی شده؟!آقا جانم سالمه؟
اصلا انگار که روح شده بودم و کسی نمیدیدم!!!گفتم روح که یه دفه خودم مثه یه مگس تاکسی درمی شده خشکم زد!!!! نکنه که....!
حدسم درست بود!تو همین لحظه بود که ماشین نعش کش هم از راه رسید؛نخیر گویا راستی راستی همه چی دست هم داده بود که مثه اعراب زمان جاهلیت منو زنده زنده خاک کنن.
چشمم به آقا جانم افتاد که مثه گل خشک شده چسبیده بود به دیوار؛گفتم از این ستون تا اون ستون فرجه،رفتم دهنمو چسبوندم به گوش آقا جان و تا می تونستم داد زدم که :بابا به پیر به پیغمبر من زنده ام! ولی انگار نه انگار...
آخر هم کاشف به عمل اومد که من دیشب گویا با کابوس بدی که دیده بودم از دنیا رفتم!همه ی در و دیوار خونه آوار شد رو سرم.
من هنوز ناکام بودم!هنوز کلی کار داشتم برای انجام دادن!هنوز تازه تصمیم گرفته بودم که عاشق گلی دختر همسایه بشم!هنوز میخواستم با علی بهترین دوستم برم سربازی،هنوز تو میکانیکی اوس کریم قرار بود کار کنم.؛ولی این اجل لا مروت امونم نداده بود که نداده بود و من در عین شکفتگی پر پر شده بودم!
جنازه نازنینم رو دیدم که توسط ماشین نعش کش برده شد و منم با یه جست خودم رو رسوندم به جنازم،هنوز صدای آه و ناله ننه تو گوشم بود
بردنم غسال خونه! اینجا بود که فهمیدم چه بلایی سرم اومده،.یادم اومد باید از کلی آدم حلالیت می طلبیدم!یادم اومد اون روز با عباس الکی دعوا کردم و خرش رو گرفتم که بعدا فهمیدم اون عباس ریخ ماسو کلا بی تقصیر بوده؛ ولی واسم افت داشت که برم از دلش در بیارم!
یادم اومد که واسه ننه پسری نکردم؛یادم اومد که دست بابا رو هنوز نگرفتم!یادم اومد اون روز که زری خانوم اومد خونمون رفتم پسرش رو نیشگون گرفتم که عر بزنه و مامانش پاشه بره خونه ی خودشون چون حوصلش رو نداشتم؛به اتفاق کلی چیز دیگه که وقت جبرانش نبود.
بدن بلوری(!)نازنینم رو که شستن گذاشتنم تو تابوت؛ این من بودم حسن، پسر آمیرزا ممد و طلعت بانو که دار فانی رو واع گفته بودم.
وقتی گذاشتنم تو قبر باز صدای ننه تو گوشم میپیچید هرچی داد زدم بابا من که اینجام سرو مرو گنده کسی گوشش بدهکار نبود که نبود.
خاک رو ریختن روی قبر و بالای سرم قرآن خوندن!همین که دورو برم خلوت شد یه دفه دو تا موجود شی عجاب رو بالای سرم دیدم که یعنی بعله گویا نکیر و منکر ما رو آدم حساب کرده بودن و اومده بودن که به حساب اینجانب رسیدگی کنن!
یکیشون گفت:پسر اون روز که لونه ی گنجشکا رو با پلخمونت میزدی حواست بود توش جوجه داره؟
اون یکی گفت:اون روز که با چوب افتادی دنبال اون سگ بدبخت نگفتی توله هاش خونه منتظرن؟
- اون روز که ننه ت گفت برو یه سطل ماست بگیر چرا به حرفش گوش نکردی؟
حرفاشون همین جوری دور سرم میچرخید ومیچرخید
با این طومار بلند بالایی که برام ردیف کرده بودن طبقه 4جهنم رو شاخم بود!
تصمیم گرفتم فرار و بر قرار ترجیح بدم. همه ی نیروم رو جمع کردم تو پاهام و با گفتن :حالا ....شروع کردم به دوییدن....!
همین طوری که میدوییدم صدایی ننه ام به گوشم رسید که: هوی حسن کجا میری جونم مرگ شده؟!وایسا ببینم کرسی رو چپ کردی!ملحفه رو با خودت کجا می بری؟!
همین لحظه بود که فهمیدم گوشت کوبیده هایی که دیشب خوردم کار دستم داده!بله خواب دیده بودم!پریدم کلی ننه رو بوسه بارون کردم بعدم از خونه زدم بیرون چون کلی کار داشتم برای انجام دادن.
[ دوشنبه 91/10/11 ] [ 10:53 صبح ] [ نویسنده ]
عادت... زن به بچه هایش که دور تا دور تخت شویش را گرفته بودند نگاه می کرد؛
گذشته مانند صفحه ای روشن در برابر چشمانش جان گرفته بود.
آن روزها که قرار بود خانه ی امید و آرزوهایش برود و حالا مطمئن نبود که خانه ای که قرار بود روزی خانه ی اجابت آرزوهایش باشد همانی است که در آن ایستاده یا نه!
به یاد آورد آن روز را که مرد با دست گل و شیرینی به منزل پدریش آمده بود و او بعد از دیدن و شنیدن حرف های مرد جواب بله را با کلی شرم و حیا به پدر پیرش داده بود. و حالا فکر می کرد که اگر جواب را به کس دیگری داده بود شاید خوشبخت تر شده بود.
دوباره بیشتر فکر کرد.تصاویر مبهم پیش چشمانش جان می گرفتند: همسرش مرد بدی نبود!اهل کار و زندگی...اما....! روز و ماه و سال اول شاید تنها اوقاتی بود که زن از زندگی انتظار داشت...یک عاشقانه ی آرام...
سال اول که گذشت زندگی هم کم کم روی خشنش را ظاهر کرد.
سال ها گذشت.سالها و سالها....و خطوط نارضایتی هر روز بیشتر از روز پیش بر چهره ی زن نقش می بست. حالا بچه ها به دنیا آمده بودند و هرروز بزرگ و بزرگتر می شدند. و زن نمی دانست؛یعنی مطمئن نبود که برای چه حالا که دیگر علاقه ای وجود ندارد باز هم زندگی می کند شاید دیگر به مرد عادت کرده بود،شاید هم می ترسید از این که مهر مطلقه شدن در کنار نامش زده شود. اصلا برایش غیر عادی بود؛می گفت برا ی چه می خواهد جدا شود؟چون عشق دیگر نیست؟چون همه اش شده است عادت؟
دوباره و دوباره صحنه ها را مرور کرد. سایه ی بالای سرش را،مردش را می خواست فقط به این خاطر که مردش بود...
خانه را هنگام حضور بچه ها نیز به یاد آورد خانه ای سرد و بی روح،حرف مشترکی برای گفتن پیدا نمیشد،حداقل دیگر پیدا نمیشد!
فکر کرد.خیلی وقت بود که هیچ هدیه ای به رسم دوست داشتن دریافت نکرده بود.آخرین هدیه ای که از مردش گرفته بود بر میگشت به 5 سال پیش آن هم به رسم یاد بود و شاید هم اجبار در روز میلاد بانو فاطمه زهرا...و از همان5سال پیش خودش از مرد خواست که دیگر در چنین روزی برایش هدیه نخرد.او از هدیه های اجباری چندان دل خوشی نداشت.
چند سال اول به اصرار زن سالگرد ازدواجشان را جشن می گرفتند؛اما زن وقتی شوق این کار را در دل مرد ندید دیگر اصراری برای جشن گرفتن هم نکرد،زن اجبار را در هیچ شرایطی دوست نداشت.
بچه ها بزرگ شدند،قد کشیدند،مدرسه رفتند،دانشگاه رفتند کار پیدا کردند و بعد هم روانه ی خانه ی بخت شدند
به افکارش ادامه داد....شاید مقصرخودش هم بود،یادش نمی آمد آخرین باری را که با عشق برای همسرش غذا درست کرده بود.اگر هم غذایی می پخت تنها از روی اجبار بود که زن ترجیحا نام عادت را برای آن برگزیده بود
یادش نمی آمد آخرین باری را که به همسرش گفته بود «دوستت دارم»لحظه ای شک کرد...واقعا دوستش داشت؟
حالا چندین سال بود که مرد در جا افتاده بود نه حرکت می کرد و نه حرف می زد.و زن تنها به خاطر عادتی که داشت از مرد پذیرایی می کرد.
و امروز پایان ماجرا و آخر همه ی عادت ها بود. از صبح حال مرد بد و بدترو بدتر می شد.زن بچه ها را خبر کرد و حالا همه دور تخت پدرجمع شده بودند و گریه می کردند.
و مرد با خود اندیشید:بالاخره تمام شد؛عادت هایی که هر روز عادتا به آن عادت کرده بودم...
زن زیر لب گفت:دوستت دارم......
و مرد هم..... قطره اشکی از گوشه ی چشم مرد فرو غلتید.
[ شنبه 91/10/2 ] [ 12:57 عصر ] [ نویسنده ]
::