سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تا خدا....

وقتی احساس میکنی دنیا اون قدر کوچیک شده که دیگه واست جا نیست

وقتی حس میکنی که دنیا اون قدر تنگ شده که نمیتونی توش بمونی....

وقتی فکر میکنی باید برسی به خدا....

وقتی....

وقتی...

وقتی....

وقتی....

خودت رو به زمین و آسمون میزنی تا یه راه پیدا کنی واسه رسیدن به آسمون....

دلت میخواد برسی تا اون بالا بالا ها...

دلت میخواد دو تا بال داشته باشی که پرواز کنی....

پرواز کنی تا اوج....

تا خـــــــــــــــدا....

اما......اما برای رسیدن به خدا اشتن دو تا بال کافی نیست...!

برای رفتن به آسمونا بال به درد تو نمیخوره.....

تو باید با دلت برسی تا خــــــــــــدا

دل داشتن کار هر کسی نیست....

شاید اگه بال داشتی می تونستی پرواز کنی مثل فرشته ها.....!

ولی به قول شاعر فرشته عشق نداند که چیست....!

اگه هممون بال داشتیم که پرواز کردن کاری نداشت....!

گاهی خوشحالم از این که همه انسانها بال ندارن.....اگه هممون بال داشتیم و میتونستیم بریم تو آسمونا آسمون رو هم مثه زمین می کردیم....

پر تهمت و غیبت....دروغ و کلاه برداری......خیانت و گنــــــــــــــــــــــــــــــاه.....

برای همین خدا برای رسیدن به خودش بهت بال نداده دل داده.....

حالا دیگه دست من و تو که بتونیم با دلمون برسیم تا خــــــــــــــــــدا.....

آدم همون اول بالهاش رو تو بهشت جا گذاشت تا یه مسئولیت سخت رو شونه من و تو بذاره....

مسئولیتی که هیچ کس قبولش نکرد......

آسمان بار امانت نتوانست کشید//قرعه فال به نام من دیوانه زدند

راستی تو تا حالا به این فکر کردی که اون بالا تو آسمونا یک جفت بال انتظارت رو میکشه؟......فقط کافیه برسی......تا خــــــــــــــــــــدا....

 



[ دوشنبه 92/2/30 ] [ 12:12 عصر ] [ نویسنده ]

نظر

تقدیم به\تو\یی که نیست!

بعضی وقتا میشه بنویسی و نوشته هات رو به هیچ فرد خاصی تقدیم نکنی....

می تونی برای خودت یه "تو"داشته باشی

یک "تو"ی مجازی که وجود خارجی نداشته باشه....

گاهی فقط می نویسی برای دلت....

برای"تو"یی که هیچ وقت در زندگیت نقش پررنگی نداشته.....

متن قدیمیه ولی اگه می خونینش لطفا توضیحاتی که دادم رو در نظر بگیرین.....باتشکر مدیر وبلاگ رقص قلم

تقدیم به تـــــــــو

شانه هایم بوی خستگی می دهد،دست هایم هم....

دست هایم فریاد بی صدا دارد،چشم هایم هم....

چشم هایم حرف های ناگفتنی دارد ،لبانم هم....

لبانم هوس با دوست گفتن دارد،پاهایم هم.....

پاهایم عشق با تو بودن دارد و تمام وجودم هم.....

شانه هایم خسته نیست با کوله باری از درد وقتی تو باشی،دست هایم هم.....

دست هایم با هزار درد فریاد بی صدا را در گلو خفه میکند وقتی تو باشی،چشم هایم هم.....

چشم هایم سکوت اختیار میکند اگر بودنت را ببیند،لبانم هم....

لبانم گفتن را نتواند وقتی تو باشی و پاهایم هم....

پاهایم اما با تو صد برابر عاشق می شوند و تمام وجودم هم.....

تمام وجودم از حروف ع ش ق لبریز میشود وقتی تو باشی.....

به قول قیصر جز اینم آرزویی نیست تنـــــــــها بـــــــــاش



[ دوشنبه 92/2/16 ] [ 7:46 عصر ] [ نویسنده ]

نظر

مشاعره

 

پ.ن:دوستان عزیزی که تصمیم دارن برای دیدن مشاعره تشریف بیارن ساعت برنامه تغییر کرده .....از ساعت4تا8 بعد ازظهر منتظرتون هستیم...



[ دوشنبه 92/2/9 ] [ 1:34 عصر ] [ نویسنده ]

نظر

ضربه دوازدهم

سلام....

می دونم هم تلخه هم دردناکه هم زجرآور......

خیلی ها هم با خوندنش گریه کردن اما متاسفانه حقیقت زندگیه ....بخونید....:

اپیزود اول:یادآوری

پاک نمی شدند دوباره با صابون بیشتر امتحان کرد.انگار به دست هایش چسبیده بودند حالا دیگر صورتش هم آغشته به خون بود،نگاه مضطربش به آینه گره خورد.....

اپیزود دوم : گذشته

آخ مامانی نیگا کن صورتم اوف شده!.......خودش را انداخت توی بغل مادر:عزیز دلم چرا از سرسره که میای پایین دستاتو ول میکنی؟می خوای بگی مرد شدی؟ببین صورت نازت خونی شد!

اپیزود سوم:فاجعه

زود باش دیگه لعنتی الان همه ی شهر می ریزن اینجا ....صدای دوستش را که شنید نگاهش را از آینه گرفت.از همه جا بوی خون می آمد برگشت توی اتاق. مادرش را دید با وجود 11ضربه ی کاری هنوز زنده بود و نگاهش می کرد،نگرانش بود....

اپیزود چهارم:گذشته

مادر:مراقب خودت هستی پسرم؟چیزی کم و کسر نداری؟یک ماهه حتی یک زنگم نزدی!.....

پسر:آخه این همه راه کوبوندی اومدی لب مرز که آبروی منو ببری؟فکر نکردی بقیه ی سربازا بهم میگن بچه ننه؟!

اپیزود پنجم: جست و جو

لعنتی معلوم نیست کجا قایمشون کرده!آخه پیرزن خرفت این همه طلا رو می خوای چی کار؟......دوستش داد میزد و تمام اتاق را می گشت.....پیداشون نمیکنم!الان همه ی شهر می ریزن اینجا تمومش کن...!بریم....!

اپیزود پنجم:ضربه دوازدهم

کنار بدن نیمه جا مادر زانو زد.چاقو را محکم تر گرفت.دستش را بد بالا برای ضربه دوازدهم مادر چشمانش را بست تا پسر سختش نباشد....

اپیزود پایانی:مرگ

از خانه که آمد بیرون مرد همسایه را دید که پشت در ایستاده است.......به به شازده پسر چه عجب سری به مادر مریضت زدی!....رفته بودم طلاهای مادرت رو بفروشم....دیروز اومد گفت پول لازمی داشتم زنگ می زدم که اومدی....بیا بگیر شد 2 میلیون!

برگرفته از هفته نامه جیم-ستون پایان نامه-سعید برند.....با تصرف!





[ شنبه 92/2/7 ] [ 6:48 عصر ] [ نویسنده ]

نظر

::

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه