سفارش تبلیغ
صبا ویژن
فراخوان عمومی...

باسلام خدمت دوستان عزیز....

از همه ی علاقه مندان به شعر و جلسات شعر خوانی دعوت می شود که در شب شعر آیینی زانوی غم واقع در دانشگاه فردوسی مشهد که با حضور شاعران آیینی برجسته کشوری (حمیدرضا برقعی،سعید بیابانکی،محمد علی مجاهدی(پروانه)،محمد جواد غفور زاده(شفق)) برگزار میگردد شرکت نمایند...

مکان:دانشگاه فردوسی مشهد-آمفی تئاتر دانشکده ی علوم اداری و اقتصاد

زمان:چهارشنبه29/9/1391......... بعد از نماز مغرب و عشا.... از ساعت18:30 الی20:30.....



[ چهارشنبه 91/9/29 ] [ 8:33 صبح ] [ نویسنده ]

نظر

و تو بارانی...

سلام.... متنیست ادبی نه چندان جدید البته....امروز هوای مشهد بارانی بود و من عاشق بارانم.....تقدیم به همه ی عاشقان باران...

و باز باران...

می بارد جر،جر،جر.

و باز باران می بارد و مرا با تمام وجود به یادت می اندازد. باران می بارد و نم نمش وجودم را پر می کند.

باران را دوست دارم چون باران است.

باران را دوست دارم چون زیباست و تو زیبایی...

باران را دوست دارم چون حسش می کنم مثل وقتی که تو را احساس می کنم با تمام وجود.

باران که می بارد تو می آیی.

باران که می آید تو می آیی درست همین جا.

باران که می آید تو می آیی درست همین جا پشت پنجره ی اتاقم.

باران که می آید همه خوشحالند چون تو خوشحالی...

باران که می بارد حتی هاجر نیز خوشحال است.

صدای باران تداعی می کند در گوش هایم صدایت را...

و ترنمش در طنین وجودم نامت را زمزمه...

سرورش آن قدر مدهشوم می کند که تا آسمان پروازم می دهد

باران که می بارد پرواز می کنم از اینجا تا خدا....

و باران که نیست جای تو هم خالیست.

جایت خالیست همین جا...

درست کنار پنجره ی اتاقم...

باز باران....

و من دیگر آن کودک 10 ساله نیستم که همچو آهو بدوم و از سرجو بپرم

اما...

اما باران برایم صد بار از آن کودک شیرین تر است.

و باز باران می بارد و خیس می شوم...

اما این بار از خیس شدن گریزان نیستم آخر این را درک کرده ام....

باران که می آید تو می آیی....

تکرار هر چیزی برایم خسته کننده است

اما هر بار که باران تکرار میشود من مشتاق تر از قبل در حسرت خیس شدن می مانم...

ای بهتر از جان.... تو بارانی....



[ چهارشنبه 91/9/22 ] [ 12:41 عصر ] [ نویسنده ]

نظر

یادت مرا فراموش

تنها روی نیمکت نشسته بود،همه از زیبایی محیط بی نظیری که در آن بود تعریف می کردند.به اطرافش نگریست و با خود فکر کرد:واقعا زیبایی یعنی چی؟....این مردم هم دل خوشی دارن ها!....دلشون رو خوش کردن به4 تا دار و درخت و به قول خودشون هیچ صدایی خوش تر از چهچهه بلبل ها زیر درخت و میومیو گربه ها بالای درخت نیست!

به عصایش که به نیمکت تکیه داده بود نگاهی انداخت و دوباره فکر کرد:خب منم جوون بودم منم مثه اینا فکر می کردم!منم دوست داشتم دست عباس رو بگیرم و بی هدف توی کوچه ها باهم دیگه قدم بزنیم،منم دوست داشتم وقتی یه لباس اندازه ی قد محمدم می دیدم براش بخرم.منم دوست داشتم وقتی زهره رفت مدرسه خودم تو کیفش ساندویچش رو بذارم؛ یادش بخیر چه آتیشی می سوزوند این زهره ی آتیش پاره!هر روز بعد از مدرسه باید دست محمد رو می گرفتم و می رفتم دنبال این دختر تا یه وقت اشتباهی از خونه ی دوستاش سر در نیاره!

بارانی نم نم باریدن گرفته بود و زن بی توجه به سردی هوا دنباله ی تفکراتش را گرفت:چه جشنی داشتیم وقتی فهمیدیم حسین کنکور قبول شده و قراره بشه آقای دکتر!خب بالاخره هرچی باشه اون بچه ی بزرگ بود و هر کاری که می کرد خواهر و برادرش هم دنباله روش بودن!....خودم برای قبولیش کیک درست کردم و شام هم عباس بردمون بیرون!

به زنانی که در اطرافش با هم پچ پچ می کردند نگاه کرد ترجیح می داد که کسی تفکراتش را به هم نریزد یادآوری خاطرات کاری بود که هر روز آن را انجام می داد:عباس!چه مرد نازنینی بود،عباس که رفت انگار همه ی زندگیم هم باهاش رفت؛چه قدر وحشتناک بود شبی که خبر مرگ عباس رو برامون آوردن!.....حسین22 سالش بود و مشغول درس خوندن!زهره هم 20سالش بود و قرار بود چند سال بعد برای خودش بشه خانوم مهندس!محمد هم که داشت برای قبولی کنکور با غول بزرگی دست و پنجه نرم میکرد......یه شب سرد زمستونی بود که آقای مرزوقی دوست عباس تلفن زد خونه!از سرشبش دلم شور میزد انگاری گواهی یه خبر بد رو بهم داده بودن!......زهره که گفت مامان آقای مرزوقی پای تلفن با شما کار داره انگار شستم خبر دار شد!....خدا خیرش بده مرزوقی رو که کمک کرد مراسم رو آبرومندانه برگزار کنیم....عباس خدا بیامرز رفت و منو با سه تا بچه تنها گذاشت....شکر خدا اون قدری پس انداز داشتیم که بچه ها بتونن درسشون رو بخونن و زهره با یه جهیزیه ی آبرومند بره خونه ی بخت.....مجلس دامادی محمد و حسین هم هرچند مختصر اما در شان خانوادگیمون برگزار شد....سه چهار سال اول همه چی خوب بود.....منم با این که تنها بودم اما دلم رو خوش کرده بودم به نوه هام و دیدار هایی که هر چند روز بچه ها ازم می کردن.......تا این که یک دفعه همه چی به هم ریخت!

صدایی زن را به خودش آورد:خانوم هاتفی وقت دارو هاته! مگه من دارو می خورم؟من برای چی باید دارو بخورم!من که حالم خوبه!من که مشکلی ندارم!اونقدر حالم خوبه که می تونم براتون همه ی گذشتم رو تعریف کنم! رو به پرستار سفید پوش کرد:دخترم می خوای خاطره ی عروسیم رو برات تعریف کنم همون روزی رو که به عباس بله گفتم ها!؟

وای نه خانوم هاتفی تو رو خدا نه! شما تا حالا این داستان رو برای همه ی پرستارای بخش هر کدوم 3بار تعریف کردی!در ضمن هوا سرده برو تو سالن... باز یادت نره لطفا مثه اون دفعه بمونی تو بارون سرما بخوری بچه هات بیان با ما دعوا کنن!

زن متوجه طعنه ای که در حرف های پرستار بود نشد!یعنی اصلا به حرف های پرستار گوش نمیداد!دوباره در خاطرات گذشته اش غرق شده بود:چرا همه چی یک دفعه به هم ریخت؟من که برام اتفاقی نیفتاده بود!چرا بچه ها میگفتن من مریضم؟!من که واقعا مریض نبودم!خیلی هم حالم خوب بود!حالا یکی دو بار راه خونه رو گم کرده بودم!خب همه ی هم سن و سالای من این طوری میشن!...چه اشکالی داره اگه غذایی که درست می کنی نمکش از همیشه بیشتر باشه به خاطر این که یادت رفته و توش به جای یک بار 5 بار نمک ریخته باشی....چه اهمیتی داره اگه غذایی که گذاشتی روی گاز رو فراموش کنی که برداری و غذا بسوزه بعد جزغاله بشه و بعد هم زن همسایه متوجه بشه؟!....به همین چیزا میگن آلزایمر؟خب اتفاقه دیگه میفته!

صدای پرستار بخش توجه زن را به خود جلب کرد:خانوم هاتفی شما چرا هنوز اینجایی؟ببین خیس آب شدی!خب الان باز سرما میخوری،پاشو،پاشو بریم تو سالن.....

- دخترم تو می دونی چرا چند وقته بچه هام به من سر نزدن؟

- وای خانوم هاتفی به خدا تا حالا چهل بار این سوال رو از من پرسیدی! هر سه تا بچت دیروز اینجا بودن!دوباره فردا هم میان....بچه های شما یک روز در میون میان حالت رو می پرسن من نمیدونم شما چرا هرروز این سوال رو از من می پرسی!به خانوم اکبری میگم زنگ بزنه بهشون که امروز هم بیان! قدر بچه هات رو بدون فرشته ان!همین پسر بزرگت حسین اقا سفارش کرده که هروقت دلت هواشون رو کرد زنگ بزنیم بهشون که مبادا شما یه وقت نفرینشون کنی....

زن اما باور نکرد پرستار دروغ میگفت؟.....

با خودش تکرار کرد:دروغ می گه،پرستار حتما دروغ میگه،اگه بچه ها اومده بودن که من حتما میدیدمشون

همین طور که توسط یکی از پرستارها به داخل سالن هدایت می شد،صدای یکی از مسئولین در گوشش پیچید که با تلفن حرف می زد:آقای مهدوی لطفا امروز هم دوباره به دیدن مادرتون بیاین بازم فراموش کردن که....!



[ شنبه 91/9/11 ] [ 1:54 عصر ] [ نویسنده ]

نظر

امشب نینوا

امشب نینوا......

امشب  نینوا فقط سکوت است و سکوت است و سکوت....و تو گوش می سپاری مگر صدایی بشنوی،اما.....!

امشب نینوا پر است از سکوت ....و پر است از فریادهای بی صدا....

امشب هر کس برای خود عالمی دارد و با خدای خود سخنی.....

امشب همه از فردای خود با خبرند.......و همه سر مست از شوق دیدار معبود

امشب در هر خیمه معنایی نهفته است به وسعت قیامت...و چه دوست داری تو که تک تک  خیمه ها را کنار بزنی و بی آن که صاحب خانه بفهمد  وارد شدی گوشه ای بنشینی و خود را در گفت گوی صاحب خانه و مولایش سهیم ببینی.اما....!

امشب یزیدیان می ترسند از سکوت راز آلود کربلا

امشب یزیدیان واهمه دارند از تک تک اهل خیمه حسین  حتی طفل شش ماهه حسین!

امشب یزیدیان خبردار شدند از آینده شان و چه دوست داری تو که یک تنه به مجلس بزم یزیدیانی بروی که برای غلبه بر ترس شروع به پایکوبی کرده اند و همه را خود به درک واصل کنی تا نیاید ظهر فردا.........اما.....!

امشب چه خوب درک میکنی جبهه حق و باطل را.....

امشب می فهمی معنای حب و بغض را.....

امشب می بینی تقابل عشق و عقل را.....!

حسین همه را در انتخاب آزاد گذاشته است و همه میدانند لا اکراه فی الدین را....!

و تو میدانی که هیچ کس حسین را تنها  نخواهد گذاشت......!هیچ کس حسین را تنها نخواهد گذاشت ....هیچ کس حسین را تنها نخواهد گذاشت....

چه میشد اگر کوفیان ذره ای از عشق و محبت و معرفت یاران حسین بهره مند بودند.....

چه میشد اگر لشکر حسین به جای 72 نفر اندکی بیشتر بود

چه میشد اگر .......

اما همه میدانند حسین در جای جای مبارزه فردا تنها نخواهد ماند......

همه میدانند عباس هست تا برای بچه ها آب بیاورد......

علی اکبر هست تا پشت پدر باشد

رباب هست تا یاور شویش باشد در سرتاسر جنگ.....

زینب هست تا مرحمی باشد بر دل برادر......

سکینه هست تا تیمار کند پدر را......

و دردانه نوه رسول خدا رقیه هست تا حسین تاب بیاورد سختی های پیش رویش را......

حسین همه را دارد و خدا را نیز هم.....

و تو میدانی یزدیان زیادند

تو میدانی که یزیدیان همه را دارند و هیچ کس را......

تو میدانی یزیدیان همه هستند و هیچ نیستند......

اینها همه را  میدانی     و فقط یک آرزو داری که کاش درک میکردی روز عاشورا را تا در رکاب حسین به دیدار حق نایل شوی.....اما.....!

.....................

پ.ن1:سلام....

پ.ن2:این شبها و روز های عزیز التماس دعای خیلی خیلی ویژه....

پ.ن3:متن جدید نیست اما چون بی ارتباط با این روزهاست تقدیم به شما.....

 پ.ن4:میدونم متن پر از اشکاله ولی از دل براومده امیدوارم بر دل بنشینه......

پ.ن5:در پناه حق

 



[ شنبه 91/9/4 ] [ 2:32 عصر ] [ نویسنده ]

نظر

::

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه