سفارش تبلیغ
صبا ویژن
یادت مرا فراموش

تنها روی نیمکت نشسته بود،همه از زیبایی محیط بی نظیری که در آن بود تعریف می کردند.به اطرافش نگریست و با خود فکر کرد:واقعا زیبایی یعنی چی؟....این مردم هم دل خوشی دارن ها!....دلشون رو خوش کردن به4 تا دار و درخت و به قول خودشون هیچ صدایی خوش تر از چهچهه بلبل ها زیر درخت و میومیو گربه ها بالای درخت نیست!

به عصایش که به نیمکت تکیه داده بود نگاهی انداخت و دوباره فکر کرد:خب منم جوون بودم منم مثه اینا فکر می کردم!منم دوست داشتم دست عباس رو بگیرم و بی هدف توی کوچه ها باهم دیگه قدم بزنیم،منم دوست داشتم وقتی یه لباس اندازه ی قد محمدم می دیدم براش بخرم.منم دوست داشتم وقتی زهره رفت مدرسه خودم تو کیفش ساندویچش رو بذارم؛ یادش بخیر چه آتیشی می سوزوند این زهره ی آتیش پاره!هر روز بعد از مدرسه باید دست محمد رو می گرفتم و می رفتم دنبال این دختر تا یه وقت اشتباهی از خونه ی دوستاش سر در نیاره!

بارانی نم نم باریدن گرفته بود و زن بی توجه به سردی هوا دنباله ی تفکراتش را گرفت:چه جشنی داشتیم وقتی فهمیدیم حسین کنکور قبول شده و قراره بشه آقای دکتر!خب بالاخره هرچی باشه اون بچه ی بزرگ بود و هر کاری که می کرد خواهر و برادرش هم دنباله روش بودن!....خودم برای قبولیش کیک درست کردم و شام هم عباس بردمون بیرون!

به زنانی که در اطرافش با هم پچ پچ می کردند نگاه کرد ترجیح می داد که کسی تفکراتش را به هم نریزد یادآوری خاطرات کاری بود که هر روز آن را انجام می داد:عباس!چه مرد نازنینی بود،عباس که رفت انگار همه ی زندگیم هم باهاش رفت؛چه قدر وحشتناک بود شبی که خبر مرگ عباس رو برامون آوردن!.....حسین22 سالش بود و مشغول درس خوندن!زهره هم 20سالش بود و قرار بود چند سال بعد برای خودش بشه خانوم مهندس!محمد هم که داشت برای قبولی کنکور با غول بزرگی دست و پنجه نرم میکرد......یه شب سرد زمستونی بود که آقای مرزوقی دوست عباس تلفن زد خونه!از سرشبش دلم شور میزد انگاری گواهی یه خبر بد رو بهم داده بودن!......زهره که گفت مامان آقای مرزوقی پای تلفن با شما کار داره انگار شستم خبر دار شد!....خدا خیرش بده مرزوقی رو که کمک کرد مراسم رو آبرومندانه برگزار کنیم....عباس خدا بیامرز رفت و منو با سه تا بچه تنها گذاشت....شکر خدا اون قدری پس انداز داشتیم که بچه ها بتونن درسشون رو بخونن و زهره با یه جهیزیه ی آبرومند بره خونه ی بخت.....مجلس دامادی محمد و حسین هم هرچند مختصر اما در شان خانوادگیمون برگزار شد....سه چهار سال اول همه چی خوب بود.....منم با این که تنها بودم اما دلم رو خوش کرده بودم به نوه هام و دیدار هایی که هر چند روز بچه ها ازم می کردن.......تا این که یک دفعه همه چی به هم ریخت!

صدایی زن را به خودش آورد:خانوم هاتفی وقت دارو هاته! مگه من دارو می خورم؟من برای چی باید دارو بخورم!من که حالم خوبه!من که مشکلی ندارم!اونقدر حالم خوبه که می تونم براتون همه ی گذشتم رو تعریف کنم! رو به پرستار سفید پوش کرد:دخترم می خوای خاطره ی عروسیم رو برات تعریف کنم همون روزی رو که به عباس بله گفتم ها!؟

وای نه خانوم هاتفی تو رو خدا نه! شما تا حالا این داستان رو برای همه ی پرستارای بخش هر کدوم 3بار تعریف کردی!در ضمن هوا سرده برو تو سالن... باز یادت نره لطفا مثه اون دفعه بمونی تو بارون سرما بخوری بچه هات بیان با ما دعوا کنن!

زن متوجه طعنه ای که در حرف های پرستار بود نشد!یعنی اصلا به حرف های پرستار گوش نمیداد!دوباره در خاطرات گذشته اش غرق شده بود:چرا همه چی یک دفعه به هم ریخت؟من که برام اتفاقی نیفتاده بود!چرا بچه ها میگفتن من مریضم؟!من که واقعا مریض نبودم!خیلی هم حالم خوب بود!حالا یکی دو بار راه خونه رو گم کرده بودم!خب همه ی هم سن و سالای من این طوری میشن!...چه اشکالی داره اگه غذایی که درست می کنی نمکش از همیشه بیشتر باشه به خاطر این که یادت رفته و توش به جای یک بار 5 بار نمک ریخته باشی....چه اهمیتی داره اگه غذایی که گذاشتی روی گاز رو فراموش کنی که برداری و غذا بسوزه بعد جزغاله بشه و بعد هم زن همسایه متوجه بشه؟!....به همین چیزا میگن آلزایمر؟خب اتفاقه دیگه میفته!

صدای پرستار بخش توجه زن را به خود جلب کرد:خانوم هاتفی شما چرا هنوز اینجایی؟ببین خیس آب شدی!خب الان باز سرما میخوری،پاشو،پاشو بریم تو سالن.....

- دخترم تو می دونی چرا چند وقته بچه هام به من سر نزدن؟

- وای خانوم هاتفی به خدا تا حالا چهل بار این سوال رو از من پرسیدی! هر سه تا بچت دیروز اینجا بودن!دوباره فردا هم میان....بچه های شما یک روز در میون میان حالت رو می پرسن من نمیدونم شما چرا هرروز این سوال رو از من می پرسی!به خانوم اکبری میگم زنگ بزنه بهشون که امروز هم بیان! قدر بچه هات رو بدون فرشته ان!همین پسر بزرگت حسین اقا سفارش کرده که هروقت دلت هواشون رو کرد زنگ بزنیم بهشون که مبادا شما یه وقت نفرینشون کنی....

زن اما باور نکرد پرستار دروغ میگفت؟.....

با خودش تکرار کرد:دروغ می گه،پرستار حتما دروغ میگه،اگه بچه ها اومده بودن که من حتما میدیدمشون

همین طور که توسط یکی از پرستارها به داخل سالن هدایت می شد،صدای یکی از مسئولین در گوشش پیچید که با تلفن حرف می زد:آقای مهدوی لطفا امروز هم دوباره به دیدن مادرتون بیاین بازم فراموش کردن که....!



[ شنبه 91/9/11 ] [ 1:54 عصر ] [ نویسنده ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه