سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لیلی دیگری در راه است!

با عرض تسلیت خدمت دوستان به دلیل محرم و ایام سوگواری سالار شهیدان اباعبدالله الحسین.....

داستان کوتاهی دیگر تقدیم به شما:

دوباره قصد کرده بود که سفر کند...

نه این که برود و باز گردد!نه!....می خواست برود و هیچ گاه برنگردد!

تصمیمش را گرفته بود...فکری بود که مدت ها رویش وقت گذاشته بود و در آخر از هر راهی که می رفت به یک نقطه ی مشترک می رسید:مرگ!

از روزی که پانته آ را دیده بود تا همین الان که روبه روی پنجره نشسته بود و تیغ موکت بری را جلویش میدید چند ماهی می گذشت! فکر کرد....واقعا چند ماه می گذشت؟ چه اهمیتی داشت؟ مهم این بود که بعد از رفتن سارا و قبل از آن مهشید، پانته آ شده بود همه ی زندگیش....روز و شبش را در رویاهای خود با او می دید اما حالا چه؟

آن قدر دوست داشتنش را در دلش مخفی کرده بود که حالا فردا پانته آ به خانه ی بخت می رفت.اگر کمی فقط کمی زودتر او را دیده بود حالا لازم نبود زندگی را به کام خود و خانواده اش تلخ کند.کارت عروسی که به زحمت توسط یکی از دوستانش به دستش رسیده بود بی رحمانه چون دشنه ای در چشمانش فرو می رفت. .

لحظه ای دلش برای مادر پیرش سوخت...اگر می فهمید که دردانه پسرش با یک تیغ کار خودش را ساخته چه می کرد؟ مردد شد...با یادآوری دنیایی که برای خودش با پانته آ ساخته بود دوباره اندیشه ی نهایی در دلش قوت گرفت....با خود اندیشید:چه پایان شاعرانه ای....! لبخند بی روحی مهمان لب هایش شد.فکر این که به خاطر پانته آ قرار بود به این کار دست بزند او را هر لحظه مصمم تر میکرد.

به عبور و مرور عابران پیاده ای که بی خبر از حیات به زندگی ادامه می دادند توجه کرد.

پیرمردی به همراه نوه اش در حال عبور از عرض خیابان بود.پسری با مادر خود آهسته قدم میزد.زنی در جلوی ویترین مغازه ای توقف کرده بود و گربه ها در خیابان دنبال هم می کردند.

عزمش را جزم کرده بود.چشمانش را بست و لحظه ای پانته آ را در برابر دیدگانش در لباس سپید عروسی تصور کرد که در کنارخودش ایستاده بود.چشمانش را که گشود همه ی تصاویر در پیش رویش رنگ باخت.

تیغ را برداشت و روی دستش قرار داد...حال خوبی نداشت...سردی چندش آور تیغ حالش را بدتر می کرد.دقیقا حال زمانی را پیدا کرده بود که مهشید به خاطر بیماری مادرش به سفر خارج رفت و همان جا ساکن شد به یاد آورد که به خاطر همان ترس لعنتی از عشقش به مهشید هم حرفی نزده و با رفتن او قرار بود خود را به طناب بی رحم دار بسپارد!

تصاویر روزی که به خاطر سارا قرص خورده بود و دوستانش به موقع نجاتش داده بودند نیز یک به یک در برابر دیدگانش جان گرفتند

با خود تکرار کرد:اما این بار فرق می کند.مطمئن نبود که فرق می کند.واقعا فرق می کرد؟

دوباره به بیرون چشم دوخت با یک فشار دست میهمان دنیای ازلی میشد.

ناگهان چیزی در دلش فرو ریخت.دختری تنها از عرض خیابان عبور می کرد.با خود زمزمه کرد:چه قدر دوست داشتنیست!

تیغ را رها کرد و فورا به بیرون رفت تا دختردوست داشتنی را گم نکند!

و تیغ همان جا به چشم می خورد.روی میز. درست روی کارت جشن عروسی پانته آ.!

 



[ یکشنبه 91/8/28 ] [ 9:47 صبح ] [ نویسنده ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه