سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عادت

عادت... زن به بچه هایش که دور تا دور تخت شویش را گرفته بودند نگاه می کرد؛

گذشته مانند صفحه ای روشن در برابر چشمانش جان گرفته بود.

 آن روزها که قرار بود خانه ی امید و آرزوهایش برود و حالا مطمئن نبود که خانه ای که قرار بود روزی خانه ی اجابت آرزوهایش باشد همانی است که در آن ایستاده یا نه!

به یاد آورد آن روز را که مرد با دست گل و شیرینی به منزل پدریش آمده بود و او بعد از دیدن و شنیدن حرف های مرد جواب بله را با کلی شرم و حیا به پدر پیرش داده بود. و حالا فکر می کرد که اگر جواب را به کس دیگری داده بود شاید خوشبخت تر شده بود.

دوباره بیشتر فکر کرد.تصاویر مبهم پیش چشمانش جان می گرفتند: همسرش مرد بدی نبود!اهل کار و زندگی...اما....! روز و ماه و سال اول شاید تنها اوقاتی بود که زن از زندگی انتظار داشت...یک عاشقانه ی آرام...

سال اول که گذشت زندگی هم کم کم روی خشنش را ظاهر کرد.

 سال ها گذشت.سالها و سالها....و خطوط نارضایتی هر روز بیشتر از روز پیش بر چهره ی زن نقش می بست. حالا بچه ها به دنیا آمده بودند و هرروز بزرگ و بزرگتر می شدند. و زن نمی دانست؛یعنی مطمئن نبود که برای چه حالا که دیگر علاقه ای وجود ندارد باز هم زندگی می کند شاید دیگر به مرد عادت کرده بود،شاید هم می ترسید از این که مهر مطلقه شدن در کنار نامش زده شود. اصلا برایش غیر عادی بود؛می گفت برا ی چه می خواهد جدا شود؟چون عشق دیگر نیست؟چون همه اش شده است عادت؟

 دوباره و دوباره صحنه ها را مرور کرد. سایه ی بالای سرش را،مردش را می خواست فقط به این خاطر که مردش بود...

خانه را هنگام حضور بچه ها نیز به یاد آورد خانه ای سرد و بی روح،حرف مشترکی برای گفتن پیدا نمیشد،حداقل دیگر پیدا نمیشد!

 فکر کرد.خیلی وقت بود که هیچ هدیه ای به رسم دوست داشتن دریافت نکرده بود.آخرین هدیه ای که از مردش گرفته بود بر میگشت به 5 سال پیش آن هم به رسم یاد بود و شاید هم اجبار در روز میلاد بانو فاطمه زهرا...و از همان5سال پیش خودش از مرد خواست که دیگر در چنین روزی برایش هدیه نخرد.او از هدیه های اجباری چندان دل خوشی نداشت.

 چند سال اول به اصرار زن سالگرد ازدواجشان را جشن می گرفتند؛اما زن وقتی شوق این کار را در دل مرد ندید دیگر اصراری برای جشن گرفتن هم نکرد،زن اجبار را در هیچ شرایطی دوست نداشت.

بچه ها بزرگ شدند،قد کشیدند،مدرسه رفتند،دانشگاه رفتند کار پیدا کردند و بعد هم روانه ی خانه ی بخت شدند

به افکارش ادامه داد....شاید مقصرخودش هم بود،یادش نمی آمد آخرین باری را که با عشق برای همسرش غذا درست کرده بود.اگر هم غذایی می پخت تنها از روی اجبار بود که زن ترجیحا نام عادت را برای آن برگزیده بود

یادش نمی آمد آخرین باری را که به همسرش گفته بود «دوستت دارم»لحظه ای شک کرد...واقعا دوستش داشت؟

حالا چندین سال بود که مرد در جا افتاده بود نه حرکت می کرد و نه حرف می زد.و زن تنها به خاطر عادتی که داشت از مرد پذیرایی می کرد.

و امروز پایان ماجرا و آخر همه ی عادت ها بود. از صبح حال مرد بد و بدترو بدتر می شد.زن بچه ها را خبر کرد و حالا همه دور تخت پدرجمع شده بودند و گریه می کردند.

و مرد با خود اندیشید:بالاخره تمام شد؛عادت هایی که هر روز عادتا به آن عادت کرده بودم...

 زن زیر لب گفت:دوستت دارم......

و مرد هم..... قطره اشکی از گوشه ی چشم مرد فرو غلتید.



[ شنبه 91/10/2 ] [ 12:57 عصر ] [ نویسنده ]

نظر

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه