چشمان زيباي ميشي رنگ که به چشمانش خيره شد قلبش از طپش ايستاد.
لحظه اي بين مرگ و زندگي ترديد کرد.
ديگر مطمئن نبود که زنده باشد...
پاهايش که تا آن لحظه در تقلاي رفتن برنده ي ميدان بودند تمامي رمقشان را از کف داده بودند،ديگر حتي قادر نبود گامي به جلو بردارد.
همان جا روي اولين صندلي که مخصوص مسافران اتوبوس بود نشست و منتظر ماند....
تا اينجا داستان قوي وروابط بين هسته و درونمايه حفظشده است
به خاطر ذوق جواني تصاوير و روابط درونمايه اي آغاز داستانتان در
نسبتا خوب است اما از آنجايي كه تصوير سازي شما بر مبناي اطلاعات نظم يافتهي هنري نيست انسجام داستان بعد از اين بند ازبين مي رود .
پيداست كه بهاندازه ي كافي داستانك و رمان نخوانده ايد
تكرار بيهوده اي آورده ايد چشمان ميشي البته در سطر اول هنرمندانه است اما تكرار اين واه كسالت آور است .
پس از بند اول تصاوير داستان از هم گسسته مي شود
به زبان ساده تر و خودماني
در بند اول داستان قوي،شفاف ،روشن و پيوسته بود اما در بند هاي پسين نابود شد
بدرود